4 ـ 2ـ 3ـ معشوق
«رکسانا» هوّیت واضحی ندارد و همانند «افسانه»ی نیما در هاله ای از ابهام فرو رفته است. در واقع تجسّمی است از روح آزادی و همه ی چیزهای خوب و دست نیافتنی که به تصویر کشیده شده است. «… به هر حال، رکسانا با مفهوم روشن و روشنایی که در پس آن نهان بود؛ نام زنی فرض شد که عشقش نور و رهایی و امید است. زنی که می بایست دوازده سالی بگذرد تا در «آیدا در آینه» شکل بگیرد و واقعیّت پیدا کند. چهره ای که در آن هنگام، هدفی مه آلوداست. گریزان و … و همین تصویر مأیوس و سر خورده است که شعری به همین نام می سازد: یأس از دست یافتن به چنین هم نفسی» (پاشایی،121:1388).
در شعر رکسانا مردی را می بینیم که مردم او را دیوانه می نامند. او شیفته ی رکسانا و روح دریا و خواستار وصال به اوست؛ امّا زن عشق او را نمی پذیرد:
… بگذار هیچ کس نداند، هیچ کس نداند، تا روزی که سرانجام، آفتابی که
باید به چمن ها و جنگل ها بتابد، آب این دریای مانع را بخشکاند
و مرا چون قایقی فرسوده به شن بنشاند و بدین گونه،
روح مرا به رکسانا، روح دریا و عشق و زندگی ـ باز رساند …
و این است ماجرای شبی که من به دامن رکسانا آویختم و از او خواستم
که مرا با خود ببرد. چرا که رکسانا ـ روح دریا و عشق و زندگی ـ در
کلبه ی چوبین ساحلی نمی گنجد و من بی وجود رکسانا ـ بی تلاش و بی عشق و بی زندگی ـ
در ناآسودگی و نومیدی زنده نمی توانستم بود …
(شاملو: 254)
مرد از رکسانا می خواهد او را با خود ببرد. امّا رکسانا عشق او را پس می زند:
… و رکسانا بر قایق و من و دریا در پیکر ابری که از باد به هم برآید، با سکوتی که غریو شتابندگان
موج را بر زمینه ی خود برجسته تر می کرد، فریاد می کشید:
ـ نمی توانی!
و هر کس آنچه را که دوست می دارد، در بند می گذارد.
و هر زن مروارید غلتان خود را به زندان صندوق اش محبوس می دارد.
(شاملو: 255)
شاملو «رکسانا» را نمادی می داند که نشانه مفاهیمی چون عشق، امید و آزادی است. رکسانای خیالی او، مظهر نور، امید و روشنایی است. زنی که وی اگرچه همواره در شعرهایش او را تمنّا می کرد، ولی شکاف میان آنها پرنشدنی و ابدی باقی ماند. چهره آرمانی که شاملو در اینجا از زن به تصویر کشیده است به زنی نمی ماند که در جایگاه برابر و نزدیک به مرد قرار دارد. نقش او در زندگی عاشق، نقش همدل و بازیگر صحنه یک محبّت دو طرفه نیست. او برای شاعر نه یک مظهر عشق بلکه یک منجی است. «او مقصد عاشق است؛ در جایی خیلی دور که از تمام بدی ها و سختی ها پیراسته است. رکسانا بی خیال از نیازها و شکـوه های دردمندانه عاشق، برای همیشه مست و مغرور و دور از دسترس باقی می ماند» (فرخزاد، 50:1383- 48). گویی شاملو همه ی آرزوهای خویش و امید دیگران را در وجود زنی چون رکسانا می جوید:
«شاید بتوان ادعا کرد که رکسانا نماد تمام چیزهایی است که او برای خودش و مردمش آرزو دارد و رنج دوری و هجران این زن پری چهـره، قصه طولانی مردمی ست که در انتظار نور امید برای رهایی مانده اند. رکسـانا چهـره ای مه آلود است گریزان و دور از دستـرس و برای مــرد عاشـق، نمـاد یأس از دستیـابی» (نفیسی،29:1380).
شاملو اگرچه از ابهام و کلی گویی درباره ی زن، سر باز می زند، امّا به نظر می آید نگرش مرد سالارانه ایران نسبت به زن، بر اشعارش حاکم است. در «عشق در گذرگاه های شب زده» می خوانیم : «نمی توان تنیدگی باورهای مرد گرایانه را در ذهنیت شاملو و در نتیجه مرد نگاری انسان را در عاشقانه هایش ندیده گرفت. با آنکه تغزّل های شاملو، جستاری نو در نگرش عاشقانه شعر پارسی گشود و بر بستری دیگر، روابط و مناسبات دیگری را در وادی عاشقانه سرایی گسترد، امّا از لحاظ گوهره و ماهیت زبان که برخاسته از درون ذهن شاعر است؛ زبانی مذکر و در نتیجه ذهنیتی مردنگر بر عاشقانه های وی حاکم است. در این عاشقـانه ها، به سبب آنکه عشـق و اجتماع در بستر روابط خصوصی و اجتماعی لازم و ملزوم و گره خورده اند زبان و ذهنیت مردگرا و زنِ کِهتَر نگر شاملو، نمودی بس شفّاف یافته است» (بهفر، 60:1381).
در این نگرش زن یا در نقش معشوق ظاهر می شود:
ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی
و به جنسیت خویش غرهّ¬ای
به خاطر عشقت
ای صبور
ای پرستار
ای مؤمن
پیروزی تو میوه حقیقت توست
(شاملو:541)
ب ـ معشوق در خدمت قهرمان مرد
با توجه به روحیه انقلابی و فعّالیّت های سیاسی اجتماعی شاعر، درخدمت قهرمانان مرد، نقش ایفا می کند. «گل کو» معشوقه ی خیالی دیگری است که نقشش کمک به مردان انقلابی است:
گل کو می آید، می دانم
با همه خیره گی باد
که می اندازد
پنجه در دامان اش
روی باریکه ی راه ویران…
من ندارم سر یأس،
زیر بی حوصلگی های شب دور و دراز
ضرب آهسته ی پاهای کسی می آید
(شاملو: 110)
جزییات بیشتر
در شعر «گل کو» از مجموعه ی «هوای تازه» شاعر او را معرفی می کند و در «مه» و «زخم قلب آبایی» این معرفی تکمیل می گردد:
… بیابان را سراسر مه گرفته است [می گوید به خود عابر]
سگان قریه خاموش اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می رسم، گل کو نمی داند
مرا ناگاه در درگاه می بیند، به چشم اش قطره اشکی بر لب اش لبخند
خواهد گفت:
« ـ بیابان را سراسر مه گرفته است … با خود فکر می کردم که مه گر
هم چنان تا صبح می پایید، مردان چه از خفیه گاه خود به دیدار
عزیزان باز می گشتند
(شاملو: 114)
در «زخم قلب آبایی»، پس از شهادت معلم ترکمن صحرا، رسالت زن را به انتظار نشستن و صیقل دادن سلاح انتقام می داند. همچنین در شعر «برای شما که عشقتان زندگی ست» بر همین رسالت برای زن تأکید کرده است و از آنان می خواهد در پشت جبهه مردان باشند و به پروراندن شیران نر بپردازند:
شما که عشقتان زندگی است
شما که خشمتان مرگ است …
و مردانی زاده اید که نوشته اند بر چوبه دارها
یادگارها
و تاریخ بزرگ آینده را با امید
در بطن کوچک خود پروریده اید
و شما که پروریده اید فتح را
در زهدان شکست …
و به ما آموخته اید تحمّل و قدرت را در شکنجه ها و در تعب ها
شما که در سفر پر هراس زندگی، مردان را
در آغوش خویش آرامش بخشیده اید …
عشقتان را به ما دهید
شما که عشقتان زندگی ست!
و خشمتان را به دشمنان ما
شما که خشمتان مرگ است!
(شاملو: 239)
و یا:
خدایا! خدایا! دختران نباید خاموش بمانند
هنگامی که مردان
نومید و خسته پیر می شوند.
(شاملو:730)
در شعر «غزل بزرگ» رکسانا را با نام «زن مهتابی» مشاهده می کنیم که شاعر او را ناجی خود می بیند:
… این طرف در افق خونین شکسته، انسان من ایستاده است.
او را می¬ بینم، او را می شناسم:
روح نیمه اش در انتظار نیمه دیگر خود درد می کشد:
«مرا نجات بده ای کلید بزرگ نقره!
مرا نجات بده.»
و آن طرف
در افق مهتابی ستاره باران رودررو،
زن مهتابی من …
«مرا به پیش خود ببر!
سردار بزرگ رؤیاهای سپید من!
مرا به پیش خود ببر! »
(شاملو: 276)
شاملو در این سروده ها از عشق صوفیانه مولانا و عشق رندانه حافظ فاصله گرفته، امّا هنوز زنی با هویت فردی و معین را مخاطب شعرهایش قرار نداده است. در حقیقت هنوز نگاه او به زن، رنگ و بوی سنّت را دارد. شاملو نهایت وجود یک زن را در زادن مردی خلاصه می کند. چنین تصویری از زن، زنی که در نهایت قهرمانی، مادر قهرمانان محسوب می شود، تداعی کننده ی چهره ی سنّتی زن است که در آن، برای زنان، زادن قهرمان و پهلوان کافی است. «زن مطلوب شاملو در این برهه، همان گونه که گفته شد؛ تجسّمی است از مجموعه مفاهیمی چون؛ عشق، امید، آزادی و مهربانی. با این وجود در همین دوره هم گاه و بیگاه سخنی در اشعار شاملو یافت می شود که از نیاز او به انسانی برای یگانه شدن صحبت می کند. انسانی که آینه شاعر در غم-ها و شادی هایش باشد» (صاحب اختیاری،287:1381).
4ـ 2ـ 3ـ 2 معشوق در دوره ی دوّم
الف- عشق دو سویه
برای زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند…
آخرین نظرات